اتاق بی درو پیکر

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 62
بازدید کل : 49186
تعداد مطالب : 105
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

Alternative content





درگذشت استیو جابز : مرگ مرشد دنیای «سیلیکون ولی» !

رسانه‌های دنیا (بامداد پنج‌شنبه به وقت ما ) اعلام کردند که استیو جابز درگذشته است.

کمی نگذشت که شاهد گسترش این خبر در فضای اینترنت بودیم و شاهد واکنش کاربران به مرگ استیو جایز تا حدی که کاربران ایرانی عکس های فیس بوک خود را به عکس استیو جابز تغییر دادند حال بهتر است استیو جابز را کمی بهتر بشناسیم ....

در اعلامیه مختصری که از سوی اپل منتشر شده است، آمده است:

اپل یک نابغه خلاق و رؤیایی را از دست داده است و دنیا دچار فقدان یک انسان شگفت‌انگیز شده است.

آنهایی از ما که بخت کافی برای شناخت و کار با استیو جابز را داشتند، یک دوست عزیز و مربی مشتاق را از دست داده‌اند.

استیو از خود شرکتی به جای گذارد که فقط خود او می‌توانست، ایجادش کند و روح او برای همیشه در مؤسسه اپل خواهد بود.

در هنگام مرگ دوستان و خانواده جابز در کنارش بودند و او با آرامش درگذشت.


سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد  !


استیو جابز در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان دانشگاه استنفورد شرکت کرد و یک سخنرانی مشهور در آنجا انجام داد. شاید بسیاری از شما قبلا این سخنرانی را دیده باشید اما در چنین روزی خواندن مجدد آن نکات زیادی را به ما یادآوری می کند و کسانی هم که تا به حال آن را ندیده اند می توانند از سخنان استیو جابز لذت ببرند.
 

من امروز خیلی خوشحالم كه در مراسم فارغ‌التحصیلی شما كه در یكی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس مي‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز مي‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در كالج رید ترك تحصیل كردم ولی تا حدود یك سال و نیم بعد از ترك تحصیل به دانشگاه مي‌آمدم و مي‌رفتم و خب حالا مي‌خواهم برای شما بگویم كه من چرا ترك تحصیل كردم. زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیكی من یك دانشجوی مجرد بود كه تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد كه یك خانواده مرا به سرپرستی قبول كند. او شدیداً اعتقاد داشت كه مرا یك خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول كند و همه چیز را برای این كار آماده كرده بود.

یك وكیل و زنش قبول كرده بودند كه مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینكه بعد از تولد من این خانواده گفتند كه پسر نمی خواهند و دوست دارند كه دختر داشته باشند. این جوری شد كه پدر و مادر فعلی من نصف شب یك تلفن دریافت كردند كه آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول كنند یا نه و آنان گفتند كه حتماً. مادر بیولوژیكی من بعداً فهمید كه مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نكرده است. مادر اصلی من حاضر نشد كه مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا كند تا اینكه آن‌ها قول دادند كه مرا وقتی كه بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.

اینگونه شد كه هفده سال بعد من وارد كالج شدم و به خاطر این كه در آن موقع اطلاعاتم كم بود دانشگاهی را انتخاب كردم كه شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج مي‌كردم بعد از شش ماه متوجه شدم كه دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای كه مي‌خواهم با زندگی چه كار كنم و دانشگاه چگونه مي‌خواهد به من كمك كند نداشتم و به جای این كه پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج كنم ترك تحصیل كردم ولی ایمان داشتم كه همه چیز درست مي‌شود.

اولش كمی وحشت داشتم ولی الآن كه نگاه مي‌كنم مي‌بینم كه یكی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. لحظه‌ای كه من ترك تحصیل كردم به جای این كه كلاس‌هایی را بروم كه به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به كارهایی كردم كه واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و كف اتاق یكی از دوستانم مي‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس مي‌دادم كه با آن‌ها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی مي‌كردم كه یك غذای مجانی توی كلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس كنجكاوی و ابهام درونی‌ام در راهی افتادم كه تبدیل به یك تجربه‌ی گران بها شد. كالج رید آن موقع یكی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را در كشور مي‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی مي‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترك تحصیل كرده بودم، كلاس‌های خطاطی را برداشتم.

سبك آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت مي‌بردم. امیدی نداشتم كه كلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن كلاس‌ها موقعی كه ما داشتیم اولین كامپیوتر مكینتاش را طراحی مي‌كردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیكی مكینتاش استفاده كردم. مك اولین كامپیوتر با فونت‌های كامپیوتری هنری و قشنگ بود.

اگر من آن كلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مك هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. هم چنین چون كه ویندوز طراحی مك را كپی كرد، احتمالاً هیچ كامپیوتری این فونت را نداشت. خب مي‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه مي‌كند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه مي‌كند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها مي‌شود. این یادتان نرود شما باید به یك چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است كه هیچ وقت مرا نا امید نكرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد كرده است.

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شكست است:
من خرسند شدم كه چیزهایی را كه دوستشان داشتم خیلی زود پیدا كردم. من و همكارم «وز» شركت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی كه من فقط بیست سال داشتم شروع كردیم ما خیلی سخت كار كردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یك شركت دو بیلیون دلاری كه حدود چهارهزار نفر كارمند داشت.

ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه كرده بودیم؛ مكینتاش. یك سال بعد از درآمدن مكینتاش وقتی كه من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شركت اخراج كرد. چه جوری یك نفر مي‌تواند از شركتی كه خودش تأسیس مي‌كند اخراج شود؟ خیلی ساده. شركت رشد كرده بود و ما یك نفری را كه فكر مي‌كردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شركت داشته باشد استخدام كرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش مي‌رفت تا این كه بعد از یكی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شركت من با او اختلاف پیدا كردم و هیأت مدیره از او حمایت كرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس مي‌كردم كه كل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم كه چه كار باید بكنم. من رسماً شكست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیكان ولی نبود ولی یك احساسی در وجودم شروع به رشد كرد. احساسی كه من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع كردن از نو.

شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یكی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبكی یك شروع تازه جایگزین شده بود و من كاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یك شركت به اسم نكست تأسیس كردم و یك شركت دیگر به اسم پیكسار و با یك زن خارق العاده آشنا شدم كه بعداً با او ازدواج كردم.

پیكسار اولین ابزار انیمیشن كامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد كه الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریك سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شركت اپل نكست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تكنولوژی ابداع شده در نكست انقلابی در اپل ایجاد كرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع كردیم.

اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ كدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود كه به یك مریض مي‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما مي‌كوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی كه باعث شد من در زندگی ام همیشه در حركت باشم این بود كه من كاری را انجام مي‌دادم كه واقعاً دوستش داشتم.

داستان سوم من در مورد مرگ است:
هفده ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی كنید كه انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یك روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی كه توی آینه نگاه مي‌كنم از خودم مي‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم كارهایی را كه امروز باید انجام بدهم، انجام مي‌دهم یا نه.

هر موقع جواب این سؤال نه باشد من مي‌فهمم در زندگی ام به یك سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر دانستن این كه بالآخره یك روزی خواهم مرد برای من به یك ابزار مهم تبدیل شده بود كه كمك كرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شكست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.

حدود یك سال پیش دكترها تشخیص دادند كه من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح بود كه مرا معاینه كردند و یك تومور توی لوزالمعده‌ی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم كه لوزالمعده چی هست و كجای آدم قرار دارد ولی دكترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دكتر به من توصیه كرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه كنم. منظورش این بود كه برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی كه در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری بكنم.

این به این معنی بود كه برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم كردم و سر شب روی من آزمایش اپتیك انجام دادند. آن‌ها یك آندوسكوپ را توی حلقم فرو كردند كه از معده‌ام مي‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام مي‌شد. همسرم گفت كه وقتی دكتر نمونه را زیر میكروسكوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه كردن كرد

چون كه او گفت كه آن یكی از كمیاب ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یك واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ كس دوست ندارد كه بمیرد حتی آن‌هایی كه مي‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همه‌ی ما ست.

شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ كهنه‌ها را از میان بر مي‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز مي‌كند. یادتان باشد كه زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی كردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید.

هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید كه هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش كند و از همه مهمتر این كه شجاعت این را داشته باشید كه از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی كنید.

موقعی كه من سن شما بودم یك مجله‌ی خیلی خواندنی به نام كاتالوگ كامل زمین منتشر مي‌شد كه یكی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهه‌ی شصت بود كه موقعی كه هیچ خبری از كامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست مي‌شد. شاید یك چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این كه گوگل وجود داشته باشد.

در وسط دهه‌ی هفتاد آن‌ها آخرین شماره از كاتالوگ كامل زمین را منتشر كردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌ی شان یك عكس از صبح زود یك منطقه‌ی روستایی كوهستانی بود. از آن نوعی كه شما ممكن است برای پیاده روی كوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عكس نوشته بود:

stay hungry stay foolish

این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی كه آخرین شماره را منتشر مي‌كردند

stay hungry stay foolish

این آرزویی هست كه من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست كه برای شما مي‌كنم.

اگر به یوتیوب دسترسی دارید می توانید ویدیوی این سخنرانی را با زیرنویس فارسی اینجا ببینید.


سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد  !


عکس‌های متعددی را که از گوشه و کنار جهان گرفته شده و واکنش مردم به خبر مرگ جابز را نشان می‌دهد، انتخاب کرده‌ام.

محبوبیتی این چنین فراگیر، نمی‌تواند تصادفی و از روی شانس باشد.

- مونیخ آلمان:

- شانگهای چین:

- یک مغازه فروش وسایل الکترونیکی در شهر گواتمالا:

- بتسدای مریلند آمریکا:

- مکزیکو سیتی:

- مونترال:

- سوئیس:

- مسکو:

- و باز هم عکس دیگر از مسکو:

- اپل استور برکلی کالیفرنیا:

- نیویورک:

- سیاتل:

- مقر اپل در Cupertino واقع در کالیفرنیا:

- مانیل:

- همسایه‌های استیو جابز در بیرون خانه او واقع در «پالو آلتو» ی کالیفرنیا:

- نمای بیرونی خانه جابز بعد از فوت او:

- یک مرد چینی به طرز زیبایی یاد جابز را گرامی می‌دارد، او ساکن استان سیچوآن چین است:

- هنگ کنگ:

- عکس دیگری باز هم از هنگ کنگ:

- یکی از اپل استورها در نیویورک:

- کوالالامپور مالزی:

- سئول:

- پکن:

- پرچم نیمه‌افراشته آمریکا و اپل در بیرون مقر اصلی اپل:

- توکیو:

- واشنگتن:

- شمع‌های دیجیتال در بزرگداشت جابز:

- یک توسعه‌دهنده نرم‌افزار:

- پرچم ویندوز ۷ هم به یاد جابز نیمه‌افراشته شد:


مروری سریع  بر روزهای مهم جابز و شرکت اپل !


مروری سریع خواهیم داشت بر روزهای مهم جابز و شرکت اپل:

اول آوریل سال ۱۹۷۶: جابز ۲۱ ساله و استیو وزنیاک ۲۵ ساله، شرکت اپل را تأسیس کردند. سرمایه‌ اولیه شرکت ۲۵۰ هزار دلار بود.

سال ۱۹۷۷: استیو و کامپیوتر اپل ۲

ژانویه ۱۹۸۴: معرفی نخستین مکینتاش با بهای ۲۴۹۵ دلار

سال ۱۹۸۵: جابز در کنار «جان شولی». شولی از شرکت پپسی به اپل پیوسته بود و جابز میانه خوبی با او نداشت. دو سال بعد از ورود او، جابز با واگذار کردن یک جنگ قدرت، اپل را ترک کرد. او در مورد شولی گفته بود: «آیا می‌خواهید بقیه عمرتان آب شکرزده بفروشید یا در پی ایجاد یک تغییر در دنیا هستید؟»

بیستم دسامبر سال ۱۹۹۶: بازگشت استیو به اپل – زمانی که جابز در اپل نبود، شرکتی به نام next ‌را تأسیس کرد. بعدها اپل این شرکت را خرید و در پی این خرید، جابز به اپل برگشت. این خرید اجازه داد که اپل از سیستم عامل جدید استفاده کند. جابز در سال‌های دور از خانه شرکت پیکسار را خریده بود، شرکتی که او در سال ۲۰۰۶ با بهای ۷٫۴ میلیارد دلار به والت دیسنی فروخت.

ششم می سال ۱۹۹۸: اپل آی‌مک را معرفی کرد:

۳۱ جولای سال ۲۰۰۴: جابز در ایمیلی به کارمندان اپل خبر داد که سرطان پانکراس از نوع سلول‌های جزیره‌ای نورواندوکرین دارد. او نوشت که این تومور به موقع تشخیص داده شده است و با عمل برداشته است. در ماه‌هایی که او دوره نقاهت را طی می‌کرد، تیم کوک وظایف او را انجام می‌داد. عکس مربوط به همایشی در سال ۲۰۰۴ است.

نهم ژانویه سال ۲۰۰۷: جابز آی‌فون را معرفی کرد:

۱۴ اکتبر سال ۲۰۰۸: در جریان یک همایش جابز اطمینان داد که حالش خوب است.

۱۴ ژانویه سال ۲۰۰۹: جابز اعلام کرد که به خاطر مسائل پزشکی به صورت موقت، اپل را ترک خواهد کرد.

۲۳ ژوئن سال ۲۰۰۹: بیمارستان متودیست واقع در ممفیس تأیید کرد که جابز تحت عمل پیوند کبد قرار گرفته است.

۲۹ ژوئن سال ۲۰۰۹: بعد از پنج ماه، استیو به اپل بازگشت.

۲۷ ژانویه سال ۲۰۱۰: جابز آی‌پد را معرفی کرد:

۲۶ می سال ۲۰۱۰: اپل با پشت سر گذاشتن مایکروسافت، ارزشمندترین شرکت فناوری شد. ارزش دارایی‌های این شرکت در این زمان بیش از ۲۲۱ میلیارد دلار شد که اندکی بیشتر از ۲۱۹ ملیارد دلار مایکروسافت بود.

۱۷ ژنویه سال ۲۰۱۱: جابز مجددا به خاطر مشکلات پزشکی اپل را ترک کرد:

دوم مارس ۲۰۱۱: جابز برای معرفی آی‌پد ۲ به صحنه بازگشت:

نهم آگوست ۲۰۱۱: اپل از «اکسون موبیل» هم پیشی گرفت. ارزش دارایی‌های اپل در این زمان به بیش از ۳۷۴ میلیارد دلار رسید که بیش از ۳۴۶ میلیادر دلار شرکت اکسون موبیل بود.

۲۴ آگوست سال ۲۰۱۱: استعفای جابز از ریاست اپل و جانشینی تیم کوک.

 

 گروه اينترنتي مرداب

نويسنده: shahin تاريخ: شنبه 16 مهر 1390برچسب:درگذشت استیو جابز : مرگ مرشد دنیای «سیلیکون ولی» !, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

WELLCOM

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to bidaropeykar.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com